باتشکر از ماهک(نوشته از ماهک)

روزي عاشقي در خانه معشوق خود را زد . معشوق پرسيد :‌كيست ؟ عاشق گفت :‌منم . معشوق گفت :‌برو كه هنوز عاشق من نيستي و در عشق براستي نرسيده اي و هنوز خامي . عاشق رفت و سال ديگر آمد و در زد . معشوق پرسيد :‌كيستي ؟‌ عاشق گفت :‌توئي . معشوق گفت :‌حالا بيا كه در عشق راست گفتاري .


مجنون خواست که پيش ليلی نامه نويسد . قلم در دست گرفت و اين را گفت : خيال تو مقيم چشم است و نام تو از زبان خالی نيست و ذکر تو در صميم جان جای دارد . پس نامه پيش کی نويسم ؟ چون تو در اين حوالی می گردی . پس قلم بشکست و کاغذ بريد !