مولوی
ظاهر شدن عجز حكيمان از معالجهي كنيزك و روي آوردن پادشاه به درگاه اله و در خواب ديدن او وليي را
|
پا برهنه جانب مسجد دويد |
شه چو عجز آن حكيمان را بديد | |
|
سجدهگاه از اشك شه پر آب شد |
رفت در مسجد سوي محراب شد | |
|
خوش زبان بگشاد در مدح و دعا |
چون به خويش آمد ز غرقاب فنا | |
|
من چه گويم چون تو ميداني نهان |
كاي كمينه بخششت ملك جهان | |
|
بار ديگر ما غلط كرديم راه |
اي هميشه حاجت ما را پناه | |
|
زود هم پيدا كنش بر ظاهرت |
ليك گفتي گرچه ميدانم سرت | |
|
اندر آمد بحر بخشايش به جوش |
چون برآورد از ميان جان خروش | |
|
ديد در خواب او كه پيري رو نمود |
درميان گريه خوابش در ربود | |
|
گر غريبي آيدت فردا ز ماست |
گفت اي شه مژده حاجاتت رواست | |
|
صادقش دان كو امين و صادقست |
چونك آيد او حكيمي حاذقست | |
|
در مزاجش قدرت حق را ببين |
در علاجش سحر مطلق را ببين | |
|
آفتاب از شرق اخترسوز شد |
چون رسيد آن وعدهگاه و روز شد | |
|
تا ببيند آنچ بنمودند سر |
بود اندر منظره شه منتظر | |
|
آفتابي درميان سايهاي |
ديد شخصي فاضلي پر مايهاي | |
|
نيست بود و هست بر شكل خيال |
ميرسيد از دور مانند هلال | |
|
تو جهاني بر خيالي بين روان |
نيستوش باشد خيال اندر روان | |
|
وز خيالي فخرشان و ننگشان |
بر خيالي صلحشان و جنگشان | |
|
عكس مهرويان بستان خداست |
آن خيالاتي كه دام اولياست | |
|
در رخ مهمان همي آمد پديد |
آن خيالي كه شه اندر خواب ديد | |
|
پيش آن مهمان غيب خويش رفت |
شه به جاي حاجيان فا پيش رفت | |
|
هر دو جان بي دوختن بر دوخته |
هر دو بحري آشنا آموخته | |
|
ليك كار از كار خيزد در جهان |
گفت معشوقم تو بودستي نه آن | |
|
از براي خدمتت بندم كمر |
اي مرا تو مصطفي من چو عمر | |