اشق شدن پادشاه بر كنيزك رنجور و تدبير كردن در صحت او

خود حقيقت نقد حال ماست آن

بشنويد اي دوستان اين داستان

ملك دنيا بودش و هم ملك دين

بود شاهي در زماني پيش ازين

با خواص خويش از بهر شكار

اتفاقا شاه روزي شد سوار

شد غلام آن كنيزك پادشاه

يك كنيزك ديد شه بر شاه‌راه

داد مال و آن كنيزك را خريد

مرغ جانش در قفص چون مي‌طپيد

آن كنيزك از قضا بيمار شد

چون خريد او را و برخوردار شد

يافت پالان گرگ خر را در ربود

آن يكي خر داشت و پالانش نبود

آب را چون يافت خود كوزه شكست

كوزه بودش آب مي‌نامد بدست

گفت جان هر دو در دست شماست

شه طبيبان جمع كرد از چپ و راست

دردمند و خسته‌ام درمانم اوست

جان من سهلست جان جانم اوست

برد گنج و در و مرجان مرا

هر كه درمان كرد مر جان مرا

فهم گرد آريم و انبازي كنيم

جمله گفتندش كه جانبازي كنيم

هر الم را در كف ما مرهميست

هر يكي از ما مسيح عالميست

پس خدا بنمودشان عجز بشر

گر خدا خواهد نگفتند از بطر

نه همين گفتن كه عارض حالتيست

ترك استثنا مرادم قسوتيست

جان او با جان استثناست جفت

اي بسا ناورده استثنا بگفت

گشت رنج افزون و حاجت ناروا

هرچه كردند از علاج و از دوا

چشم شه از اشك خون چون جوي شد

آن كنيزك از مرض چون موي شد

روغن بادام خشكي مي‌نمود

از قضا سركنگبين صفرا فزود

آب آتش را مدد شد همچو نفت

از هليله قبض شد اطلاق رفت